سلام ، عید شما مبارک ...
روز جمعه گذشته در راستمان ( ترجمه : با عنایت به راستای ) اینکه ، اخوی معزز از بلادی که در آن ساکنند ( زهره گفته نگو ) به بلادی که من و زهره و سایر اعوان و انصار در آن مسکونیم ( زهره گفته نگو ) آمده بودند ، ابوی برای روز پدر مهمانمان کردند . قرار شد ، کلهم اجمعین پیش از ظهر به ( زهره گفته نگو ) برویم و در رستوران بعثت ( این را بی اجازه زهره گفتم ) ناهار را بخوریم و بعد در یک پارکی در حوالی ( زهره گفته نگو ) ساعاتی بیتوته کنیم .
وقتی قرار شد از خانه حرکت کنیم ، متوجه اشکالی در سیستم برق ماشینم شدم ، کمی رویش کار کردم ولی چون قرار بود بیرون از شهر برویم و ممکن بود خراب شدن مجدد ماشین اذیتمان کند ، تصمیم گرفتم که من ماشین نبرم . بانوی فداکار ، زهره ، پیشنهاد داد که ماشین او را بردارم و ببرم ، گفتم ماشینت را از پارکینگ بیرون بیاور تا من ماشینم را در پارکینگ بگذارم و الخ ... وقتی زهره ماشین را بیرون آورد ، مامانم پیشنهاد دادند که : اصلاً میخوای با ما بیائی ، من قبول کردم و به زهره گفتم : ببر ماشینت را تو . زهره هم سوار شد و ........... تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ق ق ق ق ق ق ق کوفت عقب ماشین رو حکم به ماشین همسایه !!!!! کمی سر به سرش گذاشتیم و قرار شد افشایش کنم ، که کردم ...
... این داستان ادامه دارد
|